به نام خدا
به روایت مادر شهید ...
تو خواب دیدم که یه پارچه ی سفید رو سرم انداختند درحالیکه گریه نمی کردم ولی اشکامو از صورتم پاک کردن ، دوباره پارچه را انداختن رو صورتم تمام بدنم لرزه گرفت یه دفعه ازخواب بلندشدم و نمازصبح راخوندم. دیگه خوابم نبرد تا صبح رو پله نشستم ، دم در رفتم، توحیاط گشتم باخودم به طور خود به خود زمزمه می کردم خدایا برای محمد داره اتفاقی می افته که من اینطوری شدم . به خودم میگفتم که این چه حرفیه که من میزنم شوهرم گفت بیا بگیر بخواب ولی اصلا نتونستم، تا صبح منتظر بودم انگار یه جوری دلم خبرمیداد که پسرم شهید میشه و صبح همون روز بهمون خبر دادن که پسرم زخمی شده ولی دلم گفت که شهید شده ...
به روایت همسر شهید ...
قشنگترین آرزوی همسرتان چه بوده؟
چون برادرمن شهید شده بود به من می گفت خوش بحالت که برادرت شهید شده من 33سال هست که به اسلام خدمت می کنم و 8 سال درجنگ جنگیدم ولی شهید نشدم ، من لیاقت شهید شدن یا سعادت شهید شدن را ندارم.الان دیگه به قشنگترین آرزوش رسیده ... شهادت